غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست غنچه انروز ندانست این گریه زچیست
باغ پر گل شد و هر غنچه به گل شد تبدیل گریه باغ فزون تر شد و چون ابر گریست
باغبان امدو یک یک همه گهارا چید باغ عریان شد و دیدند که از گل خالیست
باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل ؟ گفت پژمردگیش را نتوانم نگریست
من اگر از روی شاخه نچینم هر گل را چه به گلزارو چه گلدان . دگر عمرش نیست
همه محکوم به مرگند ..چه انسان چه گیاه این چنین است همه کار جهان تا باقیست
گریه باغ از این بود که او میدانست غنچه گر گل بشود هستی از او گردد نیست
رسم تقدیر چنین است و چنین خواهد بود میرود عمر ولی خنده به لب باید زیست
20812 بازدید
3 بازدید امروز
0 بازدید دیروز
18 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian